برونشو. برون شد. بیرون شد. مخرج. دررو. مخلص. علاج. چاره. رهایی: یک جرعه می کهن ز ملکی نو به وز هرچه نه می طریق بیرون شو به. خیام. کرد کارش را کسی، بیرون شوی در درون ره دادش و بستدجوی. عطار (منطق الطیر ص 204). دیده ام در خون دل شد ز آرزوی روی تو نیستش بیرون شوی دیگر کنون گو می گری. جرفادقانی. و شما متحیر مانده و هیچ بیرون شوی نمی بینید. (کتاب المعارف). رجوع به برون شو شود
برونشو. برون شد. بیرون شد. مخرج. دررو. مخلص. علاج. چاره. رهایی: یک جرعه می کهن ز ملکی نو به وز هرچه نه می طریق بیرون شو به. خیام. کرد کارش را کسی، بیرون شوی در درون ره دادش و بستدجوی. عطار (منطق الطیر ص 204). دیده ام در خون دل شد ز آرزوی روی تو نیستش بیرون شوی دیگر کنون گو می گِری. جرفادقانی. و شما متحیر مانده و هیچ بیرون شوی نمی بینید. (کتاب المعارف). رجوع به برون شو شود